براي جلوگيري از فاسد شدن ترشي؛ هيچ گاه دو نوع ترشي را باهم مخلوط نكنين. قاشق چرب درون ظرف ترشي نزنين. اگر به ترشي كمي گلپر اضافه كنين، علاوه بر معطر شدن ترشي، از فساد اون هم جلوگيري ميكنه. وقتي كه ترشي تهيه ميكنين چند لحظه صبر كنين تا هواي…
(حروف الف)اِشْپُت: مبهوت و متعجب – وحشت زدهاِشكَت: غار كوه –مغاره كوهاِشكِل : مشكل – گره كاراَخ و پَخ: آب دهان و بينياَدِل شُلال بُدِه: حرف ناراحت كنندهاي كه بر انسان گران آيد حرفي از كسي به دل گرفتن.اُزُوزو:جوجه تيغياَشو: موجودي خيالي است به هنگام خواب بر روي سينه شخص مينشيند…
بچ نادون، لِك اَبي!معني ظاهري: بچه نادان، لگد مياندازد.حركات و رفتار نامتعارف كودك از روي ناداني است. *** بِچْ، وَ چَش خوار و دِل دوس!بچه با چشم خوار با دل دوست.با بچهات طوري رفتار كن كه ضمن اين كه او را دوست ميداري، اشتباهات او را هم ناديده نگيري و…
ياد اون روزها به خير كه پيرمرد خاركن و هيزم فروش جار ميزدند: آي پچا …. آي پَچا ….! خونة بيبي يه دالون باريك و درازي داره كه سمت راست اون يه اتاق كوچكي است با يه در چوبي رنگ و رو رفتهي قديمي كه چفت و زنجير بالاي در…
از عصر روز تاسوعا توي خونه بيبي و اومدن مهموناي دور و نزديكش، ادامه داشت. اونايي كه در شهرجديد بودن، اونايي كه رفته بودن شيراز و اونجا رو براي سكونت انتخاب كرده بودن، اونايي كه بندرعباس بودن خلاصه همه قوم و خويشا هر سال تاسوعا،خونه بيبي جمع ميشدن و به…
(پمه پيرزن حالا نَم اُشْكَشِدِه) اَگو يك وَختي سيل خَيلي گُتي اُند و اَمه شهر آو اُشبو و بُري خونَيا اُشتُنبنا از ميون ايهمَه خونه تَهنا خونه يك پيرزني و خواس خدا خراب نبوئِس . مردم كه هَمَشو دَر و در بوسُنِن مات واموندِن كه چواِ خونه پيرزن نِه تُمبِده….
يك «نو» بُخو، صد «نو» صدقه خُت آدِه!يك نان بخور، صدتا نان براي خودت صدقه بده. يعني به شكرانه خطري كه از تو رفع شد ( و چيزهايي شبيه به اين) خدا را شكر كن كه سالمي و به آن مصيبت گرفتار نشدي. *** «نون» خُم بخورِم، عيش دلملك برقصِم؟…
بي بي اين روزها نبيرهدار شده و حسابي خودشو با اين نوزاد خوشبخت،سرگرم كرده. خوشبخت از اين نظر كه نوزاد، چنين بيبي با حوصله و شيرين سخني داره كه گنجينهاي از فولكور لارستان هم در سينه داره. من هم از فرصت ها و لحظهها استفاده ميكنم و با شنيدن صداي…
بيبي با تولد نبيرهاش (نوه دخترش) خيلي شادمان بود و بيشتر وقتاشو با اون ميگذروند كه من ديگه كمتر ميتونستم پاي صحبتش بشينم يا به زبون خودمون همكاري بيبي با من خيلي كمرنگ شده بود. گريهها و ناآروميهاي شبانه اين كوچولوي دردونه،خواب و آرامش رو از همه گرفته بود و…
چيزي به اذان مغرب نمونده بود. بيبي داشت خودشو براي رفتن به مسجد محل و خوندن نماز جماعت آماده ميكرد. آستينها رو بالا زده بود و لب حوض قديمي وسط حياط خونهاش نشسته بود و وضو ميگرفت. توي حوض، چند تا ماهي زرنگ و به قول بيبي خونه زاد با…