چند وقتي بود كه از همسايه بيبي خبري نداشتم چون هر وقت ميرفتم خونه بيبي اين خانوم مهربون كه با تواضع و فروتني خاصي هم صحبت ميكرد و هميشه خوشرو…
چند وقتي بود كه از همسايه بيبي خبري نداشتم چون هر وقت ميرفتم خونه بيبي اين خانوم مهربون كه با تواضع و فروتني خاصي هم صحبت ميكرد و هميشه خوشرو و به قول بيبي «چش و لو خرّم» بود، مياومد پيش بيبي و همصحبت خوبي براي بيبي بود و وقتي من خونه نبودم تقريباً خيالم راحت بود كه بيبي توي خونه تنها نيست و يه همدم و مونسي پيش بيبي است. پرسيدم: بيبي چند وقته كه از مادر علي خبري نيست نكنه اتفاقي براشون افتاده كه ديگه نتونسته بياد خونتون؟
بيبي جواب داد مگه خبر نداري؟
گفتم: از چه چيزي بايد باخبر ميشدم؟
بيبي اينطور ادامه داد كه: علي كوچولو هَولَ كُشْ بُسُّن (ترسيده بود، هراسناك و وحشتزده شده بود) و مادر علي، سراپا پتي (سر و پا برهنه) اونو بغل گرفته بود و آورد خونه و التماس كنان ازم ميخواست كه اونو آروم كنم. بچه كه از ترس و وحشتي كه بر او وارد شده بود تب خفيفي هم داشت از بغل مادرش گرفتم تو كه خونه نبودي كه در اون موقع كمكم باشي كلثوم رو صدا كردم تا بياد يه نعل اسب كه توي گنجه اتاقم داشتم برداره و بذاره روي اجاق گاز تا گداخته بشه. يه كاسه آب هم آورديم و جلو صورت بچه گرفتيم و نعل اسب كه گداخته و قرمز شده بود از بالاي سر بچه، طوري كه خودش نفهمه چه كاري ميخواهيم انجام بديم، انداختيم توي كاسه آب، به طوري كه از صداي جليز و ويليز نعل اسب گداخته در آب، بچه دوباره ترسيد يعني هول (ترس) بچه را گرفتيم.
(شايد منظور بيبي اين بود كه چنين صحنههاي ترسآوري را براي او عادي كردند كه ديگر از هر چيزي نترسد)
گفتم: خوب بعد چي شد؟
بيبي گفت: هيچ، كمي از آب كاسه كه آب روي نعل آهني بود به بچه داديم تا بخوره و تب اون برطرف بشه. (منظور بيبي از خوراندن آب روي نعل اسب آهني به بچه، اين بود كه چون شخص بر اثر ترسيدن، آهن و نمك و آب بدنش پايين ميآد يا كم ميشه با اين كار اين كمبودها را در بدن شخص، جبران ميكنند) به بيبي گفتم: شايد اين كار شما ريشه علمي داشته باشه نميدونم بايد تحقيق و پژوهش انجام بشه و بدونن كه چرا قديما اين كارها رو در چنين مواقعي انجام ميدادن. بيبي گفت: هيچ كاري در قديم بيدليل انجام نميشده مگه اون زمان ها دكتر و دارو به اندازه امروز فراوون بود كه ما با هر تب و لرزي يا هر درد و بيماري، خودمون ببنديم به داروهاي شيميايي، جراحي و…
گفتم: بالاخره تب علي كوچولو قطع شد؟
يا اصلا علي كوچولو خوب شد يا نه؟
بيبي گفت:بله فردا صبح علي كوچولو يك دس كاسه حليم گرفته بود دستش و واسم آورد و باز شيرين زبوني ميكرد. انگار نه انگار كه علي هول كش شده ديشب، همان علي سرحال و سرزنده صبح بود! گفتم: خدا حفظت كنه بيبي و تو را براي اهالي محله نگه داره.