اين بار بباجي، فرضش رو توي موضوعي قرار داده كه اصلاً به عقل هيچ بنيبشري نميرسه. بهش ميگم بباجي جان، قربون اون شكل ماهت، اين فرضي كه ميخواي بكني، محال،…
اين بار بباجي، فرضش رو توي موضوعي قرار داده كه اصلاً به عقل هيچ بنيبشري نميرسه. بهش ميگم بباجي جان، قربون اون شكل ماهت، اين فرضي كه ميخواي بكني، محال، اصلاً فكرش رو هم نكن. خداي ناكرده اگر كسي بفهمه بهت ميخنده، ها. ولي بباجي پاهاشو كرده توي يك لنگه كفش و اِلا و بِلا كه من بايد فرضيهام رو بگم. راهي هم نداره. ميگم بباجي جان فقط لطف كن آهسته بگو تا حتي بيبي هم نشنوه!
اون قبول ميكنه و ميگه: فرض كن فقط فرض كن، يك روز صبح از خواب بلند ميشي و توي يكي از گوشات احساس درد ميكني. دور از چشم بچههات انگشتت رو توي سوراخ گوشِت ميكني و حسابي تكون، تكون ميدي. ولي دردش كه بهتر نميشه هيچ، بدتر هم ميشه. اين موقع هست كه خانومت متوجه شده، ازت ميخواد تا بري نزد يك دكتر گوش و حلق و بيني. گوشي تلفن رو برميداري و از ۱۱۸ ميخواي تا هرچي شماره دكتر گوش و حلق و بيني هست رو برات رديف كنه. اونا هم با احترام، كامپيوتري سهتا شماره تلفن مربوط به ۳ پزشك مجرب رو بهت ميدن. تو هم خوشحال ….! خدا رو شكر ميكني كه مسئولين شهر به فكر هستند و فكر و ذهنشون فقط سلامتي مردمه.
اولين شماره رو ميگيري…
تو: ببخشيد مطب دكتر…
منشي: بعله بفرماييد…
تو: ببخشيد ويزيت براي امروز، اگه زحمتي نيست.
منشي: ببخشيد فقط ميتونم براي ۲۰ روز ديگه نوبت بدَم!
تو: نه خير خانوم من وضعيتم اورژانسيه!
منشي با خنده: اِ واقعاً؟ خوب آقا برو اورژانس هـِ هِـ هِـ
تو: خانم عرض كردم گوش درد دارم.
منشي: خوب چيكار كنم آقاي دكتر رفته مرخصي تا بيستم هم نميآد!…
تو: خوب خانم از اول بگيد.
خلاصه تير اوّلِت به خطا ميره. با خودت ميگي خوب بنده خدا دكتر هم حق داره اون هم آدمه بالاخره بايد چند روزي استراحت كنه ديگه…
شماره دومي رو ميگيري: اتفاقاً منشي اين يكي هم وقتش رو براي ۳۰ روز آينده ميده چون اين آقاي دكتر هم رفته مرخصي! با خودت ميگي: خدا رو شكر توي شهرمون پزشك فراوونه وگرنه چي كار ميكردم!؟ بايد ميزدم، ميرفتم جهرم، توي كلينيك فوق تخصصي اونجا درمان بشَم!
خلاصه شماره پزشك سومي رو ميگيري قلبت داره از هيجان مي ايسته! توي ذهنت، مقابل دكتر نشستي اون هم داره با مهربوني معاينهات ميكنه… كه در اين لحظه صدايي ميشنوي، الو الو بفرماييد.
به خودت ميايي و ميگي: ببخشيد خانم يه ويزيت براي امروز لطفاً.
ميگه: تا ۴۰ روز آينده نميشه!
ميگي: براي چي؟
ميگه: آخر دكتر رفته مرخصي!
با تعجب ميگي: چي رفته مرخصي!؟
اين موقع است كه دوبامبي ميزني توي سر خودتو ميگي حالا چي كار كنم؟ چطور با اين درد بسازم؟ ولي نميدوني كه درد مهمتر كجاست؟!
صحبتهاي بباجي كه به اينجا ميرسه، نفس راحتي ميكشه و ميگه: آخيش راحت شدم توي دلم مونده بود. ميگم: بباجي آخه اين چه فرضيه كه ميكني؟ مگه چنين چيزي هم ممكنه؟ يعني اين قدر شهرمون بيدر و پيكره كه هر كسي هر كاري دلش بخواد بكنه و هيچ ادارهي بهداشتي هماهنگ كنندهاي هم پاسخگو نباشه؟ ميگه: اي بابا ميگم فرض كن، فقط فرض عزيزم! من هم ميگم: اِ واقعاً…
حميدرضا پريدار