شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۷:۲۵ب.ظ
::آخرین مطلب 1 ساعت پیش | افراد آنلاین: 5

کم کم صدای قافله دارد می آید(2)

“کم کم صدای قافله دارد می آید” نام بخشی است که در  آن ان شاء الله قصد داریم  تا پایان دهه محرم به صورت کوتاه تقویم تاریخ حرکت عظیم سالار…

“کم کم صدای قافله دارد می آید” نام بخشی است که در  آن ان شاء الله قصد داریم  تا پایان دهه محرم به صورت کوتاه تقویم تاریخ حرکت عظیم سالار شهیدان را مرور نماییم. پس از آن نیز گوشه هایی زیبا و ادبی از برخی کتاب ها در خصوص واقعه عظیم عاشورا با هم مرور می نماییم.  بخش اول این مجموعه که مسیر حرکت سالار شهیدان از مدینه تا مکه (بازه زمانی نیمه دوم ماه  رجب تا ۸ ذیحجه) را در اینجا می توان مرور کرد. بخش دوم حرکت اباعبدالله را در ادامه از نظر می گذرانیم. به امید توفیق. یااباعبدالله الحسین(ع)


  • صَفّاح/ زمان: چهارشنبه ۹ ذي الحجه ۶۰ هجری

امام حسين(عليه السلام) در پاسخ به مخالفين حرکت به سوي عراق، فرمود: «رسول خدا را در خواب ديدم و به امر مهمي ماموريت يافتم و بايد آن را تعقيب کنم.» در اين منطقه فرزدق شاعر با آن حضرت ملاقات کرد و در جواب حضرت که از احوال مردم عراق جويا شده بود، گفت: دل هاي مردم با توست وليکن شمشيرشان با بني اميه است .
سخن امام حسين (عليه السلام) خطاب به فرزدق در اين منزلگاه:

اگر پيش آمدها طبق مراد باشد، خدا را بر نعمت هايش شکر گوييم. اگر پيش آمدها طبق مراد نبود آن کس که نيتش حق و تقوا بر دلش حکومت مي کند، از مسير صحيح خارج نشود و ضرر نخواهد کرد.

w1

 

  • ذات عِرق /زمان: دوشنبه ۱۴ ذي الحجه ۶۰ هجري

در اين منزلگاه بود که عبدالله بن جعفر، همسر زينب (سلام الله عليها) امان نامه اي را از استاندار مدينه “عمروبن سعيد” که آن ايام در مکه به سر مي برد، گرفت و براي حضرت آورد که مضمون آن چنين بود: من تو را از ايجاد تفرقه بر حذر داشته و از هلاک شدن تو مي ترسم!! لذا به سوي من برگرد تا در امان من بماني!

حضرت در جواب چنين فرمود: کسي که به سوي خدا دعوت کند عمل نيک انجام دهد و بگويد از مسلمانان هستم، از خدا و رسولش جدا نمي شود … اگر در نوشتن نامه ات خير مرا آرزو کرده اي، خدا پاداش تو را بدهد.  عبدالله پسران خويش (عون و محمد) را به خدمت در کنار حضرت و جهاد با دشمنان سفارش کرد و خود به سوي مکه بازگشت .

w7

قسمتي از نامه امام به عمربن سعيد که در اين منزلگاه نوشت:  بهترين امان، امان خداوند است. از خداوند، ترس از او را در دنيا خواهانيم تا در قيامت به ما امان بخشد.

 

  • حاجِر /زمان: سه شنبه ۱۵ ذي الحجه ۶۰ هجري

حضرت نامه اي را براي تعدادي از مردم کوفه توسط “قَيس بن مُسهِر” فرستاد و چنين نوشت: «نامه مسلم بن عقيل که حاکي از اجتماع شما در کمک و طلب حق ما بود به من رسيد خداوند به خاطر نصرت و ياريتان پاداش بزرگي نصيبتان کند … هنگامي که فرستاده من “قيس” بر شما وارد شد در کارتان محکم و کوشا باشيد، من همين روزها به شما مي رسم.»

“قيس” را در ميان راه دستگير کردند. او به ناچار نامه امام را پاره نمود تا از مضمون آن آگاه نشوند. سپس او را به قصر دارالاماره نزد عبيدالله بردند. از او خواستند نام افرادي که به حسين (عليه السلام) نامه نوشته اند افشا کند و يا در برابر مردم به حسين(عليه السلام) و پدر و برادرش دشنام دهد. او بالاي قصر رفته و ضمن تمجيد از حضرت علي(عليه السلام) و فرزندانش و معرفي خويش، ابن زياد و يارانش را نفرين کرد و خبر از حرکت حضرت به سوي آنان داد و از مردم خواست دعوت امام حسين (عليه السلام) را اجابت کنند. لذا عبيدالله دستور داد او را از  بالاي قصر به پايين انداختند و بدنش قطعه قطعه گرديد و اين چنين به شهادت رسيد .

از سخنان امام حسين(عليه السلام) در بين راه مکه تا کربلا:  من مرگ را جز سعادت نمي بينم و زندگي با ستمگران را جز ننگ نمي دانم.

w3

  • خُزَيمِيّه /زمان: جمعه ۱۸ ذي الحجه ۶۰ هجري

امام و همراهان يک روز و يک شب در اين منزلگاه توقف کردند، عده اي پيوستن «زهير بن قين» به حسين (عليه السلام) را در اين منزلگاه گفته اند. امام حسين(عليه السلام) خطاب به زينب کبري(عليهاالسلام) در اين منزلگاه مي فرمايد:  خواهرم! آنچه اراده مشيّت خدا بدان تعلق گرفته، همان خواهد شد .

 

منبع: کتاب مدينه تا کربلا، همراه سيدالشهداء، حجة الاسلام محمدباقر روشندل


وقتی تو خواب دیدی(۲)

اکنون که صدای گامهای دشمن، زمین را می لرزاند، اکنون که چکاچک شمشیرها بر دل آسمان، خراش می اندازد، اکنون که صدای شیهه اسبها، بند دلت را پاره می کند، اکنون که هلهله و هیاهوی سپاه ابن سعد هر لحظه به خیام حسین تو نزدیکتر می شود، یک لحظه خواب کودکی ات را دوره می کنی و احساس می کنی که لحظه موعود نزدیک است و طوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است.

از جا کنده می شوی، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه حسین می رسانی. حسین، در آرامشی بی نظیر پیش روی خیمه نشسته است. نه، انگار خوابیده است. شمشیر را بر زمین عمود کرده، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده، پیشانی بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است.

نه فریاد و هلهله دشمن، که آه سنگین تو او را از خواب می پراند و چشمهای خسته اش را نگران تو می کند.

پیش از اینکه برادر به سنت همیشه خویش، پیش پای تو برخیزد، تو در مقابل او زانو می زنی، دو دست بر شانه های او می گذاری و با اضطرابی آشکار می گویی:

– می شنوی برادر!؟ این صدای هلهله دشمن است که به خیمه های ما نزدیک می شود. فرمانده مکارشان فریاد می زند: ای لشکر خدا برنشینید و بشارت بهشت را دریابید …

حسین بازوان تو را به مهر در میان دستهایش می فشارد و با آرامشی به وسعت یک اقیانوس، نگاه در نگاه تو می دوزد و زیر لب آنچنان که تو بشنوی زمزمه می کند:

– پیش پای تو پیامبر آمده بود. اینجا، به خواب من. و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است. همان که تو الان خوابش را مرور می کردی؛ و فرمود که به نزد ما می آیی. به همین زودی.

و تو لحظه ای چشم بر هم می گذاری و حضور بی رحم طوفان را احساس می کنی و احساس می کنی که زیر پایت خالی می شود و اولین شکافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ می نماید و بی اختیار فریاد می کشی:

– وای بر من!

w2

حسین، دو دستش را بر گونه های تو می گذارد، سرت را به سینه اش می فشارد و در گوشت زمزمه می کند:

– وای بر تو نیست خواهرم! وای بر دشمنان توست. تو غریق دریای رحمتی. صبور باش عزیز دلم!

چه آرامشی دارد سینه برادر، چه فتوحی می بخشد، چه اطمینانی جاری می کند. انگار در آیینه سینه اش می بینی که از ازل خدا برای تو تنهایی را رقم زده است تا تماماً به او تعلق پیدا کنی. تا دست از همه بشویی، تا یکه شناس او بشوی.

همه تکیه گاههای تو باید فرو بریزد، همه پیوندهای تو باید بریده شود همه دست آویزهای تو باید بشکند، همه تعلقات تو باید گشوده شود تا فقط به او تکیه کنی، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنی و این دل بی نظیرت را فقط جایگاه او کنی.

تا عهدی را که با همه کودکی ات بسته ای، با همه بزرگی ات پایش بایستی:

پیامبر دستش را لا به لای موهای تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت: حرف بزن زینبم! عزیز دلم! حرف بزن!

پدر گفت: بگو یک!

و تو تازه زبان باز کرده بودی و پدر به تو اعداد را می آموخت.

کودکانه و شیرین گفتی: یک !

و پدر گفت: بگو دو

نگفتی!

پدر تکرار کرد: بگو دو دخترم.

نگفتی!

w6

و در پی سومین بار، چشمهای معصومت را به پدر دوختی و گفتی: بابا! زبانی که به یک گشوده شد، چگونه می تواند با دو دمسازی کند؟

و حالا بناست تو بمانی و همان یک! همان یک جاودانه و ماندگار.

بایست بر سر حرفت زینب! که این هنوز اول عشق است.

بخشهایی از کتاب – آفتاب در حجاب/ سیدمهدی شجاعی

نوشته شده در تاریخ:جمعه ۰۹ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱:۳۰ب.ظ

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

One Response to “کم کم صدای قافله دارد می آید(2)”

  1. […] اول و  دوم   روزهای گذشته ارائه شد. حال حرکت اباعبدالله را در ادامه […]

نظر سنجی

به نظر شما آیا حضور مسئولین کشوری در منظقه می تواند در راستای توسعه مفید باشد؟

Loading ... Loading ...
آخرین اخبار پربازدیدترین