پنج شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۳ ساعت ۴:۰۲ق.ظ
::آخرین مطلب 5 ساعت پیش | افراد آنلاین: 44
در آستانه هفته بسج:

دیدار با ترکشی به جامانده در بدن

حکایت مردی است که جانش را برای اسلام ناب محمدی، ایران و انقلاب اسلامی به خطر افکند و در آغازِ شور جوانی (حدود ۱۶ سالگی) خود را به جبهه‌ها رساند…

حکایت مردی است که جانش را برای اسلام ناب محمدی، ایران و انقلاب اسلامی به خطر افکند و در آغازِ شور جوانی (حدود ۱۶ سالگی) خود را به جبهه‌ها رساند تا کشور و مردم و انقلابش از هر خطر و آسیبی مصون بماند؛ اما اکنون در گوشه‌ای از این شهر و نقطه‌ای از این کشور بر تختی خوابیده و کمتر کسی یادی از او می‌کند!

نجابت از چشمانش هویدا بود و نمی‌خواست حرفی بزند. با اصرار ما اما لب به سخن گشود و اندکی از خودش و روزگار جنگ و جبهه گفت. در آن صبح پاییزی خنک، در کنار گرمای یک چایِ تازه‌دم، «مهدی پروین» ابتدا خود را معرفی کرد و از سی و سه سال پیش گفت که نخستین بار به جبهه‌ی جنگ نابرابر عراق و همدستانش با ایران اسلامی شتافت. با همان نجابت و تواضعی که با وجودش عجین بود، گفت که «از تسهیلات و امکانات بنیاد شهید هرگز استفاده نکرده‌ام.» این جانباز و رزمنده سرافراز دفاع مقدس، که بیشتر در بندرعباس روزگار سپری کرده، اکنون در لار ساکن است اما به دلیل دیسک کمر و عملی که به تازگی انجام داده، کارهایش را به‌راحتی نمی‌تواند انجام دهد. آقای پروین همرزمِ بسیاری از رزمندگان مشهورِ لارستانی از جمله شهیدان «اکبرپور»، «احمدانیان» و «فرخاری»، جانبازِ آزاده «مراد نیکنام» و موحدی رئیس شورای اسلامی شهرستان، و برخی دیگر از رزمندگان نام‌آور شهرهای دیگر بوده است.

1

تیر کوچکی که از صدامیان در ناحیه لگن او به یادگار مانده، جانبازی ۲۰ درصد را برای این مرد بزرگ ثبت کرده اما بر درد مداوم کمر و ستون فقراتش اثر گذاشته است. زیاد اهل تعریف از خود نیست اما بر اساس گفته‌ها و خاطراتش، زمان زیادی در جبهه‌ها و مناطق مختلف حضور داشته و شرکت در دو عملیات مهمّ «والفجر ۸» و «کربلای ۸» جزئی از کارنامه‌ی درخشان ایثار مهدی پروینِ ۴۹ ساله است.

  3

این جانباز سرافراز ۴ فرزند دارد که ۲ دختر و ۲ پسر اند و در کنار همسری فداکار و مادری مهربان و آرام زندگی می‌کند. هرچند الان به دلیل مشکلات مالی، عدم موفقیت در آخرین شغل و همچنین درد کمرش به کاری مشغول نیست اما وقتی از او پرسیدم، این‌گونه پاسخ داد: «پس از پایان جنگ و ازدواج برای گذران زندگی در شهر بندرعباس به کار آزاد مشغول شدم و البته در چند صنف مختلف کار کردم.» آقای پروین بر خلاف بسیاری از دوستان و همرزمانش به سمت کارهای دولتی نرفته و از هیچ امتیازی بهره نبرده است و خواسته که تنها بر بازو و نیروی خود تکیه کند.

این رزمنده لارستانی و باصفا هرچند لب به گلایه‌ای نگشود اما پشت نگاه و چهره‌ی خندانش گویا ناراحتی و شِکوه نهفته بود. تنها چیزی که همان ابتدا به ما گفت این بود که «امیدوارم همه بتوانیم در همان خط راستین بمانیم و در راه آرمان‌ها سست نشویم.»

در پایان دیدارمان، او نوشته‌ای را به ما داد که در آن یکی از خاطرات رزمنده متواضع سال‌های حماسه و عشق بود؛ این خاطرات از زبان مهدی پروین و با دستخط یکی از فرزندانش به نام «زهرا پروین» نوشته شده بود که هم‌اکنون در کلاس هشتم دبیرستان دخترانه شاهد لار درس می‌خوانَد. این نوجوانِ عاشق پدر عنوانی برای خاطره در نظر گرفته: «اولین و آخرین دیدار» که در ادامه آن را می‌خوانید:

2

اواخر سال ۱۳۶۲ بود که به بسیج لار جهت اعزام به جبهه مراجعه نمودم در آنجا با شهید عزیز «نجفعلی مفید» آشنا شدم. او ترتیب اعزام بنده به جبهه را فراهم نمود. این اولین دیدار من با ایشان بود. مدت‌های مدیدی که در جبهه‌ها حضور داشتم، در مناطق جنوب مثل مجنون، کوشک، خطوط مقدمِ خرمشهر، آبادان، خسروآباد و مناطق دیگر و واحدها و رسته‌های مختلف خدمت می‌کردم و برای رودررو شدن مستقیم با دشمن، واحد تخریب را انتخاب کردم و به آنجا منتقل شدم. مدتی بعد از گذراندن آموزش‌های لازم، ما را به منطقه شلمچه اعزام کردند. می‌دانستیم که عملیاتی در پیش است… تا اینکه شب عملیات در تاریخ ۱۷/۱/۶۶ فرا رسید. نزدیک غروب بود که ما را، که یک گروهان تخریب‌چی بودیم، با اتوبوس به یکی از خط‌های شلمچه که به «خاکریز نونی شکل» معروف بود منتقل کردند. بعد از خواندن نماز و صرف شام و کمی استراحت، به طرف خط- جایی که فاصله ما با دشمن بسیار کم بود- رفتیم و داخل یکی از سنگرها پناه گرفتیم. در آنجا به‌طور خلاصه نحوه عملیات را برای ما توضیح دادند. بلافاصله رفتیم به جایی که می‌خواستیم معبر را برای گردان‌ها باز کنیم؛ [یکی از گردان‌ها]، گردان امام علی (ع) از شهر لار بود.

چند ساعتی مانده به عملیات توفیق دیدار با تعدادی از همشهریانم از جمله فرمانده گردان آقای مهدی تبرزه و شهیدان بزرگوارمان شبانعلی عفیفه و نجفعلی مفید به بنده عنایت شد… تا اینکه بچه‌های تخریب را برای عملیات فراخواندند. به چند گروه تقسیم شدیم و به طرف خاکریز عراقی‌ها حرکت کردیم. به پشت سیم‌های خاردار دشمن رسیدیم که میدان پر از انواع مین بود!

به علت اینکه ماه روشن [و قرص کامل] بود نمی‌توانستیم همان موقع شروع به کار کنیم و ناچار صبر کردیم. ساعت‌ها گذشت تا اینکه ۵ نفر از ما وارد میدان مین شدیم و شروع به خنثی نمودن آنها کردیم؛ قرار بر این بود که معبری به عرض ۲ متر باز شود که نیروهای عمل کننده به‌راحتی از میدان عبور کنند؛ اما کار کند پیش می‌رفت و ما نمی‌توانستیم به‌راحتی جلو برویم چون عراقی‌ها متوجه حضورمان می‌شدند و مدام تیربارشان روی سرمان شلیک می‌کردند. ۳ نفر از بچه‌ها جلو بودند و بنده و یکی از دوستان پشت سر آنها بودیم تا مبادا زمینی از زیر دستمان جا بماند.

ناگهان صدایی مثل ناله به گوشم رسید. مسئول گروهمان سینه‌خیز به طرفم آمد و گفت: پروین بیا جلوتر که بچه‌ها زخمی شده‌اند. عراقی‌ها دیگر متوجه حضورمان شده بودند و یک لحظه تیربارشان قطع نمی‌شد. به سختی خود را جلوتر رساندم تا بالای سر یکی از عزیزان به نام «محمد حجت» که اهل جهرم بود رسیدم؛ جوان رعنایی بود اما سن و سال کمی داشت. دستی بر سر و صورتش کشیدم که خون‌آلود بود. به آرامی ناله می‌کرد که مبادا عراقی‌ها صدایش را بشنوند. به پایین تنه‌اش اشاره کرد و گفت: پاهایم رفت! دیدم که از قسمت ران قطع شده بود؛ شست پایِ دیگرش هم قطع شده بود. عراقی‌ها فهمیده بودند که می‌خواهیم عملیات انجام دهیم. بنده محمد حجت را بر دوش گرفته و به طرف خاکریز خودی حرکت کردم.

با زحمت بسیار او را به خاکریز خودم رساندم. او را روی زمین خواباندم. لحظه‌ای بالای سرش نشستم تا اینکه محمد به من نهیب زد و گفت: تو برگرد و بقیه کار را تمام کن. آتش تیر و خمپاره روی سرمان می‌بارید؛ اگر بگویم مثل باران حرف گزافی نزده‌ام. وقتی به میدان مین برگشتم، مسئول گروهمان آقای غلام هوشنگی که از بچه‌های برازجان بود گفت: برو نیروها را هدایت کن تا بیایند و به خط بزنند. من هم نیروها را به سمت جلو هدایت کردم. میدان اول، دوم و سوم را رد کردیم، به میدان چهارم که رسیدیم با عراقی‌ها برخورد کردیم که روی خاکریز و سنگرها منتظر ما بودند! قضیه این بود که معبر آخر که چسبیده به خاکریز دشمن بود آن شب توسط بچه‌ها باز شده بود اما ساعتی بعد عراقی‌ها معبر را با سیم خاردار بسته بودند و ما نتوانستیم از خاکریز عبور کنیم؛ در واقع در دام آنها گرفتار شدیم.

آنها ما را به شدت به گلوله بستند. لحظه‌ای بعد از ناحیه ران و لگن مورد اصابت گلوله قرار گرفتم. چون راه نفوذ بسته شده بود، به بی‌سیم‌چی گروهان پیام دادم که به فرمانده گردان بگوید دیگر نیرو نفرستید، چون معبر بسته شده است. متاسفانه به علت فشار زیاد عراقی‌ها روی گردان عمل کننده و اینکه از سمت چپ ما هیچ گردان عملیاتی نبود، ما نتوانستیم آن شب خط را بشکنیم و عبور کنیم. با این حال بچه‌ها را به عقب راهنمایی کردم و تا نزدیک صبح سینه‌خیز خود را به بیرون از میدان مین رساندم و به زحمت به خاکریز خودی رسیدم.

چند نفر از نیروهای خودی که یکی از آنها شهید بزرگوار نجفعلی مفید بود بالای سرم آمد و پیشانیم را بوسید… چند ساعت بعد یعنی عصر همان روز خبر شهادت این سردار رشید اسلام را شنیدم! غم و اندوه تمام وجودم را فرا گرفت و در فراقش گریستم. آن روز آخرین روز دیدار من با آن شهید عزیز بود. امیدوارم همه ما ادامه دهنده‌ی راه آن عزیزان سرافراز باشیم و خدا ما را با آن بزرگواران محشور نماید.

گردآوری مطالب: دانیال افتخاری

نوشته شده در تاریخ:چهارشنبه ۰۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۷:۱۳ق.ظ

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی

به نظر شما آیا حضور مسئولین کشوری در منظقه می تواند در راستای توسعه مفید باشد؟

Loading ... Loading ...
آخرین اخبار پربازدیدترین