چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۳ ساعت ۵:۰۰ب.ظ
::آخرین مطلب 2 ساعت پیش | افراد آنلاین: 17

پای صحبت بباجی(1)

خانه‌اش همين نزديكي‌هاست. اهالي محله همه او را مي‌شناسند. كافي است از ميان سابات مش‌غلامرضا بگذري و كمي آن طرف‌تر ميان كوچه پس كوچه‌هاي محله دم گاله خانه‌اش را بيابي….

خانه‌اش همين نزديكي‌هاست. اهالي محله همه او را مي‌شناسند. كافي است از ميان سابات مش‌غلامرضا بگذري و كمي آن طرف‌تر ميان كوچه پس كوچه‌هاي محله دم گاله خانه‌اش را بيابي. اتفاقاً من هم به اتفاق دوست عزيزم حميد بامدادي به سراغش رفتم. او گوشه حياط نشسته بود و به كبوتراني كه داشتند دانه برمي‌چيدند خيره بود. سلامش كرديم و صادق با صدايي گرفته جوابمان را داد. او ديگر توان گذشته را نداشت. نيمي از بدنش بر اثر سكته از كار افتاده بود و زبانش ديگر مثل هميشه قدرت تكلم را نداشت. صادق گفت: من از زماني كه يادم هست فقط كار مي‌كردم و زحمت مي‌كشيدم تا حاصل زحمت، نان حلالي باشد و قوت خانواده‌ام. خوب يادم هست روزي كه زلزله شد روي كوههاي اطراف داشتيم سنگ جمع مي‌كرديم زمين كه لرزيد تخته سنگ‌هاي زيادي از كوه سرازير شد كه باعث شد تا خودمان را پنهان كنيم.

از آن بالا گرد و خاك آوار شهر را مي‌شد به خوبي ديد و صداي جيغ و هوار مردم را شنيد. واي كه چه روزي بود خدا كند هيچ وقت اين روز برنگردد. صحبت‌هاي صادق كه به اينجا رسيد دست خسته‌اش را به طرف گونه‌هايش برد و قطره اشكي كه سرازير شده بود پاك كرد و ادامه داد: ياد آقاي بزرگ به خير. ايشان به مردم لار به خصوص اهالي دم گاله ارادتي خاص داشتند يادم هست روزي كه آقا دستورفرمودند براي اندود پشت بام منزلشان،‌چند بار گل (خاك) برايشان ببرم من هم با الاغي كه داشتم چند بار برايشان بردم.

موقع حساب و كتاب كه شد، مش رجب كه منزل آقا بودند رو به من كرد و گفت: چند بار آورده‌اي؟ و من هم به شوخي گفتم: اي بابا، براي آقا چه فرقي مي‌كند كه من ۴ بار آورده باشم يا بگويم ده بار آورده‌ام. سرم را كه برگرداندم، حضرت آقا را ديدم كه پشت سرم ايستاده و لبخند مي‌زند. از شدت شرم ديگر نتوانستم كاري بكنم سرم را انداختم پايين و از در زدم بيرون. خلاصه حسابي خجالت كشيدم. چند روزي بعد يكي از فرزندان آقا را ديدم كه گفت: صادق تو چه كرده‌اي كه آقا تا اسم تو را مي‌شنود مي‌خندد.

راستش هم شرمنده شده بودم و هم خوشحال از اين كه توانسته بودم لبخندي بر لبان حضرت آقا ايجاد كنم. صداقت گفتار صادق در كلامش معلوم بود. او مثل همه هم‌محله‌اي‌هايش با تمام وجود آقا را دوست مي‌داشت و از اين كه آقا ديگر در ميان ما نيست، حسرت مي‌خورد. صادق، حرف‌هاي زيادي داشت. او از تنهايي روزهايش بسيار گفت و از سختي زمانه. او كه هميشه بار مردم را مي‌برد و همه را سبك‌بار مي‌كرد حالا شانه‌هايش زير بار زندگي خم گشته بود. ديگر موقع خداحافظي بود. دستان بي‌رمقش را گرفتم و آرزوي سلامتي برايش نمودم. چشمان صادق دوباره باراني شد. شايد نمي‌خواست دوباره تنها شود. ولي من يقين داشتم و دارم كه هم محله‌هاي باغيرتش او را تنها نمي‌گذارند و هر كمكي از دستشان برآيد برايش انجام مي‌دهند.

به اميد روزي كه هيچ صادقي،‌تنها نباشد.

حميدرضا پريدار

نوشته شده در تاریخ:شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۷:۳۱ب.ظ

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی

به نظر شما آیا حضور مسئولین کشوری در منظقه می تواند در راستای توسعه مفید باشد؟

Loading ... Loading ...
آخرین اخبار پربازدیدترین