« یک هفته از انجام عملیات گذشته بود که خبر شهید شدن رضا در شهر پخش شد. خانواده و دوستانش منتظر جسد او بودند ولی هیچگونه اطلاع کاملی بدست نیامد…
« یک هفته از انجام عملیات گذشته بود که خبر شهید شدن رضا در شهر پخش شد. خانواده و دوستانش منتظر جسد او بودند ولی هیچگونه اطلاع کاملی بدست نیامد تا اینکه همرزمانش از جبهه گیلان غرب برگشتند. رستگار فرمانده آنها که اهل جهرم بود شهادت سه نفر از بچه های لاری بنام رزبان، عبدالرحیم زاده و اعلایی را به خانواده هایشان اعلام نمود. فرمانده آنها می گفت: چون جسد این عزیزان در تیررس دشمن بود بازگرداندن آنها ممکن نبود. پدر رضا به اتفاق چند نفر از اقوام به منطقه رفتند تا شاید اثری از جسد شهیدان بدست آید ولی هیچگونه نتیجه ای عاید آنها نشد. روزها و ماهها و سالها سپری شد و هر لحظه این خانواده ها چشم انتظار پیکر پاک عزیزانشان بودند تا اینکه مشخص شد عبدالرحیم زاده در زندانهای عراق اسیر است…» (خاطرات خانواده)
تحصیلات دوره ابتدایی را در دبستان عطایی سپری کرد و وارد مدرسه راهنمایی امیرکبیر شد.« قبل از انقلاب با مؤسسه علمیه قم در ارتباط بود و کتابهای دینی و مذهبی که از آن مؤسسه برایش فرستاده می شد مطالعه می نمود و پس از آن برای مطالعه به دیگران امانت می داد. » (خاطرات خانواده)
پس از پیروزی انقلاب با تشکیل بسیج وارد این نهاد شد و از آنجایی که علاقه فراوانی به آموختن فنون اسلحه داشت، از سوی بسیج لار برای آموزش سلاحهای سنگین به تهران اعزام شد و پس از بازگشت مشغول آموزش به دیگر بسیجیان شد.
« در کلاسهای تفسیر قرآن شرکت می کرد. بسیار با غیرت و باتعصّب بود و همیشه در مورد حجاب اسلامی و تقوی و اخلاق اسلامی به خانواده و آشنایان تذکر می داد. بسیار خوش برخورد و خوش اخلاق بود. به فقرا و محرومان بطور مخفیانه کمک می کرد و به مادّیات و تجمّلات و ظواهر دینی کمتر اهمیّتی می داد.» (خاطرات خانواده)
آبان ماه سال۶۰ در حالی که در دبیرستان شهید مطهری تحصیل می کرد برای اعزام به جبهه راهی تهران شد.« حدود ساعت۷:۳۰ به تهران رسیدیم و در پادگان امام حسن (علیه السلام) توقف نمودیم … ساعت ۴:۳۰ در حیاط به سینه زنی پرداختیم … ساعت ۹ جهت دعای کمیل به خیابان دفتر حزب جمهوری رفتیم … برای اعزام آماده شدیم و در حیاط برای نظم و انضباط بیشتر، به صف ایستادیم … پس از مدتی حکم مأموریت گروهها نوشته شد. معلوم شد که عازم کرمانشاه هستیم … در ماشین نوحه می خواندیم و سینه می زدیم … » (یادداشتهای شهید)
یک ماه و نیم از حضور وی در جبهه نگذشته بود که بیست و یکم آذرماه سال ۶۰ طی عملیات مطلع الفجر در جبهه گیلان غرب به شهادت رسید.
« یک هفته از انجام عملیات گذشته بود که خبر شهید شدن رضا در شهر پخش شد. خانواده و دوستانش منتظر جسد او بودند ولی هیچگونه اطلاع کاملی بدست نیامد تا اینکه همرزمانش از جبهه گیلان غرب برگشتند. رستگار فرمانده آنها که اهل جهرم بود شهادت سه نفر از بچه های لاری بنام رزبان، عبدالرحیم زاده و اعلایی را به خانواده هایشان اعلام نمود. فرمانده آنها می گفت: چون جسد این عزیزان در تیررس دشمن بود بازگرداندن آنها ممکن نبود. پدر رضا به اتفاق چند نفر از اقوام به منطقه رفتند تا شاید اثری از جسد شهیدان بدست آید ولی هیچگونه نتیجه ای عاید آنها نشد. روزها و ماهها و سالها سپری شد و هر لحظه این خانواده ها چشم انتظار پیکر پاک عزیزانشان بودند تا اینکه مشخص شد عبدالرحیم زاده در زندانهای عراق اسیر است…» (خاطرات خانواده)
خانواده شهید اعلایی هنوز برای در آغوش کشیدن پیکر فرزندشان لحظه شماری می کنند.
« … به فکر دنیا بودن به هیچ درد آدمی نمی خورد چرا که به قول حضرت علی(علیه السلام) این دنیا سرای گذر است و آن دنیا سرای ابدی انسان است… . مردم شریف، برای شناختن حق و باطل، ایمان لازم است و لازمه ایمان، تقوا می باشد و یکی از راههای بدست آوردن تقوا، نماز و قرآن می باشد چرا که این دو، راهی است برای ایمان بشری و بالا بردن معنویت انسان. همه پیرو ولایت فقیه باشید و پایتان را از اسلام و احکام آن فراتر نگذارید… کتابهایم را به مراکز کتابخانه و یا انجمن اسلامی مدارس تحویل دهید. »(وصیت نامه)