جمعه ۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۹:۴۸ق.ظ
::آخرین مطلب 7 دقیقه پیش | افراد آنلاین: 2

خاطره ای جالب از یک اسیر لاری؛ روبرو شدن با افسر عراقی در کربلا!

در زیر خاطره ای جالب از یکی از آزادگان لاری که پس از سالها با افسر عراقی اسیر کننده اش در جریان سفر کربلا روبه رو شده است را می…

در زیر خاطره ای جالب از یکی از آزادگان لاری که پس از سالها با افسر عراقی اسیر کننده اش در جریان سفر کربلا روبه رو شده است را می خوانیم.

به گزارش میلاد لارستان، ۲۶ مردادماه در تقویم ایران اسلامی، سالروز بازگشت آزادگان به کشور نامگذاری شده است. این روز یادآور خاطراتی تلخ و شیرین برای ملت ایران به ویژه رزمندگان اسیر شده در چنگال دشمنان در دوران دفاع مقدس است. درباره رشادتها و ایثارگری های اسرا بسیار گفته شده و کتابهای زیادی به چاپ رسیده است.

چند سال پیش در اقدامی ماندگار و هنری توسط نسرین اسکندری از نویسندگان ارزشی لارستان، یک کتاب با نام بعد از «بعد از خط» منتشر شد که در آن خاطرات جمعی از اسرای لارستان در دوران جنگ تحمیلی جمع آوری شده است.

در زیر خاطره ای جالب از سیدمحسن شریفی که مدت ۲۵ ماه و ۲۴ روز در اسارت عراقی ها بوده، از کتاب «بعد از خط» مقدم به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان انتخاب شده است.

سالها بعد از اسارت با همسرم برای زیارت زیارت عازم کربلا شدیم. از همان اولی که وارد عراق شدیم توی همان اتوبوس کشور عراق که مأمور بود ما را به نجف برساند یک سرباز عراقی روبروی من نشسته بود و رفته بود توی نخم و چشم ازم بر نمی داشت. آنقدر که نگاه هایش همسرم‌ را شاکی کرد و صدایش را در آورد. حتی به جان خودم هم ترس انداخته بود.

وقتی رسیدیم نجف، همان هتل سرباز عراقی آمد جلویم را گرفت و گفت قبلاً هم آمده ای زیارت؟ با تعجب گفتم: نه! اصرار داشت که چهره من برایش آشناست و یقین دارد مرا قبلاً جایی دیده است اما من به او اطمینان دادم که مرا با شخص دیگری اشتباه گرفته است.

اتاق مان را تازه تحویل گرفته بودیم و هنوز حتی فرصت استراحت پیدا نکرده بودیم که یک نفر با مشت به جان در اتاق افتاد. آنقدر در را محکم می‌کوبید که انگار سر بر آورده بود یا یک خبر خیلی مهم!!

در را باز کردم همان سرباز عراقی را حی و حاضر دیدم. بی معطلی مرا از اتاق کشید بیرون از رفتارش تعجب کردم. کلافه شده بودم انگار قصد نداشت دست از سرم بر دارد. خیلی دستپاچه گفت: تو چه سالی سرباز بودی؟ زمان سربازی اسیر عراق نشدی؟ تعجبم دو چندان شد. گفتم: بله من زمان سربازیم اسیر عراق بودم انگار کشف بزرگی کرده باشد. ذوق دوید توی صورتش گفت: ها، ها یادم آمد یادم آمد!! تو همانی که خودم اسیرت کردم، خودم بردم تحویل الأماره دادم.

در نگاه اول حس کردم دارد افتخار می‌کند به این کارش اما نه دست انداخت دور گردنم و ازم خواست حلالش کنم. مدتی مات و مبهوت بودم اما وقتی پای مادرش و آه و ناله های او را وسط دست کشید و گفت حلالم نمی‌کند اگر حلالم نکنی، فکر کردم باید دست بگذارم روی شانه اش و به او اطمینان بدهم او را حلال کردم.

برای اولین بار بود رفته بودم زیارت نجف و کربلا تمام خاطرات اسارت برایم زنده شد همه چیز یادم آمد از همان اولِ اول. از همانجا که یک طرف ما ایستاده بودیم با دستهای خالی. یک طرف بعثی ها که اسلحه کشیده بودند سمت ما!! شک نداشتیم که می خواهند ما را بکشند. داشتیم اشهدمان را می‌خواندیم که یکیشان سر اسلحه اسش را چرخاند سمت خودشان!! داد میزد و تهددیدشان می کرد و می گفت نمی گذارم آنها را بکشید!! می‌گفت خودم می‌برم تحویلشان می‌دهم!!

اینها را یکی از بچه‌ها که زبانش را میفهمید برای من ترجمه می‌کرد و خود او بود که ما را برد الأماره! خودش هم تمام راه مراقبمان بود و آب هم به ما داد، حتی با یک تکه بیسکویت که البته همه اش چسبیده به سقف دهانمان.

الأماره که بودیم وقتی آمد با ما خداحافظی کند دست کردم انگشترم را به او دادم گفتم بماند یادگاری و حالا بعد از سال ها نشسته بودم رو به روی همین آدمی که زمانی در فکه مارا از مرگ نجات داده بود.

مدتی که نجف بودیم آنقدر با هم صمیمی شدیم که می خواست یک بار مهمانم کند بروم خانه‌اش. برم زار زندگی‌اش را ببینم و همان مادر پیرش را که انگشتر یادگاریم را مخفی کرده بود و به پسرش گفته بود: تا صاحبش حلالت نکند نمی گذارم انگشتر را توی دستت بکنی!!

ف ۱۱۰

نوشته شده در تاریخ:یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۸:۳۰ق.ظ

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی

به نظر شما آیا حضور مسئولین کشوری در منظقه می تواند در راستای توسعه مفید باشد؟

Loading ... Loading ...
آخرین اخبار پربازدیدترین