جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۹:۱۶ب.ظ
::آخرین مطلب 4 ساعت پیش | افراد آنلاین: 3

چیزی نمانده اسما تا پرکشیدن من… تا گریه های حیدر… (با نوای حاج میثم مطیعی)

کنون على جان!  اى همسر هماره مهربانم! من عازمم. بر من مسلّم است که از امشب میهمان پدرم و خداى او خواهم بود. گریزانم از این دنیاى پربلا و سراسر…

کنون على جان!  اى همسر هماره مهربانم! من عازمم. بر من مسلّم است که از امشب میهمان پدرم و خداى او خواهم بود. گریزانم از این دنیاى پربلا و سراسر مشتاقم به خانه بقا. تنها دل نگرانی‌ام براى رفتن، تویى و فرزندانم. شما تنها پیوند میان من و این دنیائید که کار رفتن را سخت می‌کنید اما دلخوشم به اینکه شما هم آخرتى هستید، مال آنجائید. شما جسمتان در اینجاست. دیدار با شما از آنجا و در آنجا آسان‌تر است.

على جان! ولى جدا شدن از تو همین‌قدر هم سخت است. به همین شکل هم مشکل است. به خدا می‌سپارم شما را و از او می‌خواهم که سختی‌هاى این دنیا را بر شما آسان کند.

على جان! من در سالهاى حیاتم همیشه با تو وفادار بوده‌ام، از من دروغ، خدعه، خیانت هرگز ندیده‌اى. لحظه‌اى پا را از حریم مهر و وفا و عفاف بیرون نگذاشته‌ام. بر خلاف فرمان و خواست و میل تو حرفى نگفته‌ام، کارى نکرده‌ام.

اعتقادم همیشه این بوده است که جهاد زن، رفتار نیکو با همسر است، خوب شوهردارى است. و از این عقیده تخطى نکرده‌ام.
على جان! مرگ، ناگزیر است و انسانِ میرنده ناگزیر از وصیت و سفارش.
على جان! به وصیت‌هایم عمل کن، چه آنها را که در رقعه‌اى مکتوب آورده‌ام و چه اینها را که اکنون می‌گویم.
در آنجا باغهاى وقفى پیامبر را نوشته‌ام که به حسن بسپارى و او به حسین و حسین به امامان پس از خویش تا آخر.
و نیز سهمى براى زنان پیامبر و زنان بنی‌هاشم و بخصوص أمامه دختر خواهرم قائل شده‌ام و اگر چیزى ماند براى ام‌کلثوم دخترم.
اینها را نوشته‌ام اما حرفهاى مهم‌ترم مانده است.

 

اگه رفتم، سر خاکم بمون حیدر (زمزمه)

اول اینکه تو پس از من ناگزیرى به ازدواج کردن، ازدواج کن و امامه، خواهرزاده‌ام را بگیر که او به فرزندان ما مهربانتر است.

دوم اینکه مرا در تابوتى به همان شکل که گفته‌ام حمل کن تا محفوظ‌تر بمانم.
و سوم، مرا شبانه غسل بده ـ از روى پیراهن ـ بر من شبانه نماز بگذار و مرا شبانه و مخفیانه دفن کن و مدفنم را مخفى بدار. مبادا مردمى که بر من ستم کرده‌اند، بخصوص آندو، بر جنازه و نماز و دفنم حاضر شوند و از مکان دفنم آگاهى بیابند.

یاران معدود و محدودمان با تو شرکت بجویند در نماز خواندن و تشییع جنازه و دفن، اما بقیه نه. از زنان، فقط ام‌سلمه، ام‌ایمن، فضه و اسماء بنت عمیس و از مردان، فقط سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، عبدالله و حذیفه، همین.

… و اى گریه نکن على جان! من گریه‌ام براى توست، تو چرا گریه می‌کنى. تو مظلوم‌ترین مظلوم عالمى، گریه بر تو رواتر است. من آنچه کردم براى دفاع از حقوق مغصوب تو بود. من می‌دانستم که رفتنی‌ام، پدر مرا مطمئن کرده بود ولى هم می‌دانستم و می‌دانم که پس از رفتنم بر تو چه خواهد رفت. و این جگر مرا آتش می‌زند و مرا به تلاطم وا‌می‌داشت.  پس تو گریه نکن على جان! عالم باید براى اینهمه مظلومیت تو گریه کند.

اکنون اول خلاصى من است، ابتداى راحتى من است اما آغاز مصیبت توست.پس تو گریه نکن و جگر مرا در این گاه رفتن، بیش از این مسوزان.
تو را و کودکانمان را به خدا می‌سپارم على جان! سلام مرا تا قیامت به فرزندان آینده‌مان برسان.
راستى على جان! پسر عمو! تو هم می‌بینى آنچه را که من می‌بینم؟ این جبرئیل است که به من سلام می‌کند و تهنیت می‌گوید.
ــ و علیک السلام.
این میکائیل است که سلام می‌کند و خیر مقدم می‌گوید:
ــ‌ و علیک السلام.
اینها فرشتگان خدایند، اینها فرستادگان خداوندند که از سوى خدا به استقبال آمده‌اند.
چه شکوهى! چه غوغایى! چه عظمتى!
ــ و علیکم السلام.
این امّا على جان به خدا عزرائیل است که بر من سلام می‌کند.
ــ و علیک السلام یا قابِضَ اْلاَرْواح. بگیر جان مرا ولى با مدارا.
خداى من! مولاى من! به سوى تو می‌آیم، نه به سوى آتش.” سلام بابا! سلام به وعده‌هاى راستین تو! سلام به لبخند شیرین تو! سلام به چشمهاى روشن تو!?.

چیزی نمانده اسما تا پرکشیدن من… تا گریه های حیدر… (با نوای حاج میثم مطیعی)

 

چه شبى است امشب خدایا! این بنده تو هیچگاه اینقدر بی‌تاب نبوده است. این دل و دست و پا هیچگاه اینقدر نلرزیده است. این اشک اینقدر مدام نباریده است. چه کند على با اینهمه تنهایى!

اى خدا در سوگ پیام‌آور تو که سخت‌ترین مصیبت عالم بود، دلم به فاطمه خوش بود. می‌گفتم: گلى از آن گلستان در این گلخانه یادگار هست. اما اکنون چه بگویم؟ اینهمه تنهایى را کجا ببرم؟ اینهمه اندوه را با که قسمت کنم؟ اى خدا چقدر خوب بود این زن! چقدر محجوب بود! چقدر مهربان بود! چقدر صبور بود!

گاهى احساس می‌کردم که فاطمه اصلاً دل ندارد. وقتى می‌دیدم به هیچ چیز دل نمی‌بندد، با هیچ تعلقى زمین‌گیر نمی‌شود، هیچ جاذبه‌اى او را مشغول نمی‌کند. هیچ زیور و زینت و خوراک و پوشاکى دلخوشی‌اش نمی‌شود، هر داشتن و نداشتن تفاوتى در او ایجاد نمی‌کند، یقین می‌کردم که او جسم ندارد، متعلق به اینجا نیست. روح محض است، جان خالص است.

گاهى احساس می‌کردم که فاطمه دلى دارد که هیچ مردى ندارد. استوار چون کوه، با صلابت چون صخره، تزلزل ‌ناپذیر چون ستون‌هاى محکم و نامرئى آسمان. یکه و تنها در مقابل یک حکومت ایستاد و دلش از جا تکان نخورد، من مأمور به سکوت بودم و حرفهاى دل مرا هم او می‌زد. چند سال مگر از جاهلیت می‌گذرد؟ جاهلیتى که در آن شتر مقام داشت و زن ارزش نداشت. جاهلیتى که در آن دختر، ننگ بود و اسب، افتخار. زنى در مقابل قومى با این تفکر و بینش بایستد و یکه و تنها از حقیقت دفاع کند!

این دل اگر از جنس کوه و صخره و فولاد باشد. آب می‌شود، گاهى احساس می‌کردم که فاطمه دلى از گلبرگ دارد، نرم‌تر از حریر، شفاف‌تر از بلور.
و حیرت می‌کردم که چقدر یک دل می‌تواند نازک باشد، چقدر یک انسان می‌تواند مهربان باشد.

غریب بود خدا! غریب بود! من گاهى از دل او راه به عطوفت تو می‌بردم.

وقتى به خانه می‌آمدم انگار پا به دریاى محبت می‌گذاشتم، انگار در چشمه صفا شستشو می‌کردم. خستگى کجا می‌توانست خودى نشان دهد.
زندگى دشوار بود و مشکلات بسیار اما انگار من بر دیباى مهر فرود می‌آمدم، بر پشتى لطف تکیه می‌زدم و بال و پر عطوفت را بر گونه‌هاى خودم احساس می‌کردم.

فاطمه در این دنیا براى من حقیقت کوثر بود. با وجود او تشنگى، گرسنگى، سختى، جراحت، کسالت و خستگى به راستى معنا نداشت.
اکنون با رفتن او من خستگی‌هاى گذشته را هم بر دوش خودم احساس می‌کنم.
خسته‌ام خدا! چقدر خسته‌ام.

 

بدون تو، علی بودن چقد سخته… (زمزمه)

 

چطور من بدن نازنین این عزیز را شستشو کنم؟! اگر تغسیل فاطمه به اشک چشم مجاز بود آب را بر بدن او حرام می‌کردم. اگر دفن واجب نبود، خاک را هم بر او حرام می‌کردم. حیف است این جسم آسمانى در خاک. حیف است این پیکر ثریایى در ثرى. حیف است این وجود عرشى در فرش. اما چه کنم که این سنت دست و پاگیر زمین است. از تبعات زندگى خاکى است.

پس آب بریز اسماء! کاش آبى بود که آتش این دل سوخته را خاموش می‌کرد، اى اشک بیا! بیا که اینجاست جاى گریستن.

فرشتگان که به قدر من فاطمه را نمی‌شناسند، به اندازه من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گروى عشق فاطمه نداشتند، ضجه می‌زنند، مویه می‌کنند، تو سزاوارترى براى گریستن اى على! که فاطمه، فاطمه تو بوده است.

.. اى واى این تورم بازو از چیست؟… این همان حکایت جگر سوز تازیانه و بازوست. خلایق باید سجده کنند به اینهمه حلم، به اینهمه صبورى. فاطمه! گفتى بدنت را از روى لباس بشویم؟ براى بعد از رفتنت هم باز ملاحظه این دل خسته را کردى؟ نازنین! چشم اگر کبودى را نبیند، دست که التهاب و تورم را لمس می‌کند.

عزیز دل! کسى که دل دارد بی‌یارى چشم و دست هم درد را می‌فهمد. اى کسى که پنهانکارى را فقط در دردها و مصیبت‌هایت بلد بودى، شوى تو کسى نیست که این رازهاى سر به مهر تو را نداند و برایشان در نخلستانهاى تاریک شب، نگریسته باشد.

چرا جفا کردند؟! چرا سر برتافتند؟! چرا عصیان کردند؟ به کجا می‌خواستند بروند؟! چه می‌شد اگر ابوجهل و ابولهب هم راه ابوذر را می‌رفتند؟! من و کلّ کائنات، موظف شدیم، سلمان را به خاطر ارادتش به شما خدمت کنیم. گرامى بداریم، عزیز بشمریم، چه می‌شد اگر بقیه هم پا جاى پاى سلمان می‌گذاشتند. پا جاى پاى سلمان نگذاشتند، ولى چرا دشمنى کردند؟ چرا کینه ورزیدند، چرا رذالت کردند؟ من که از ابتداى خلقت، عشقم به این بود که آسمان مدینه بشوم گاهى از شدت خشم به خود می‌لرزیدم، صداى سایش دندانهایم را و اگر گوش هوشى بود، به یقین می‌شنید، گاهى تأسف می‌خوردم، گاهى حسرت می‌کشیدم، گاهى گریه می‌کردم، گاهى کبود می‌شدم، گاهى اشک می‌ریختم، گاهى ضجه می‌زدم، گاهى خون می‌خوردم و گاهى خود را ملامت می‌کردم، من از کجا می‌دانستم که باید شاهد اینهمه مصیبت باشم؟!

من سوختم وقتى درِ خانه خدا، درِ خانه قرآن، درِ خانه نجات، در خانه تو به آتش کشیده شد.
من در خود شکستم وقتى در بر پهلوى تو شکسته شد.
وقتى تو فضه را صدا زدى، انسانیت از جنین هستى سقوط کرد.

خون جلوى چشمان مرا گرفت وقتى گل میخ‌هاى در، از سینه تو خونین و شرم‌آگین درآمد.
من از خشم کبود شدم وقتى تازیانه بر بازوى تو فرود آمد.
من معطل و بی‌فلسفه ماندم وقتى زمین ملک تو غصب شد.
اشک در چشمان من حلقه زد وقتى سیلى با صورت تو آشنا شد.
من به بن‌بست رسیدم وقتى اهانت و توهین به خانه تو راه یافت.
و… بند دلم و رشته امیدم پاره شد وقتى آوند حیات تو قطع شد.

دیشب که على تو را غسل می‌داد وقتى اشک‌هاى جانسوز او را دیدم، وقتى ضجه‌هاى حسن و حسین را شنیدم، وقتى مو پریشان کردن و صورت خراشیدن زینب و ام‌کلثوم را دیدم دیگر تاب نیاوردم، نه من، که کائنات بی‌تاب شد و چیزى نمانده بود که من فرو بریزم و زمین از هم بپاشد و کائنات سقوط کند.

تنها یک چیز، آفرینش را بر جا نگاه داشت و آن تکیه على بود بر عمود خیمه خلقت، ستون خانه تو.
على سرش را گذاشته بود بر دیوار خانه تو و زار زار می‌گریست.

این اگر چه اوج بی‌تابى على بود اما به آفرینش، آرامش بخشید و کائنات را استقرار داد.
چه شبى بود دیشب! سنگینى بار مصیبت دیشب تا آخرین لحظه حیات، بر پشت من سنگینى می‌کند. همچنانکه این قهر بزرگوارانه تو کمر تاریخ را می‌شکند.

از على خواستى ـ مظلومانه و متواضعانه ـ که ترا شبانه دفن کند و مقبره‌ات را از چشم همگان مخفى بدارد.
می‌خواستى به دشمنانت بگویى دود این آتش ظلمى که شما برافروخته‌اید نه فقط به چشم شما که به چشم تاریخ می‌رود و انسانیت، تا روز حشر از مزار دُردانه خدا، محروم می‌ماند. چه سند مظلومیت جاودانه‌اى! و چه انتقام کریمانه‌اى!

دل من به راستى خنک شد وقتى که صبح، دشمنان تو با چهل قبر مشابه در بقیع مواجه شدند و نتوانستند بفهمند که مدفن دختر پیامبر کجاست.
من شاهد بودم که در زمان حیاتت آمدند براى دغلکارى و نیرنگ‌بازى اما تو مجال ندادى و آنها باقى مکر و سیاست را گذاشته بودند براى بعد از وفات و تو آن نقشه را هم نقش بر آب کردى.

اما همیشه خشک و تر با هم می‌سوزند، مؤمنان و مریدان آینده تو نیز اشک حسرت خواهند ریخت، گم کرده خواهند داشت و در فراق مزار تو خواهند گداخت.

چهل قبر مشابه! چهل قبر همسان! و انسانها بعضى واله و سرگشته، برخى متعجب و حیران، عده‌اى مغبون و شکست خورده، گروهى از خشم و غضب، کف به لب آورده و معدودى از خواب پریده و هشیار شده.
گفتند:
ــ نشد، اینطور نمی‌شود، نبش قبر خواهیم کرد، همه قبرها را خواهیم شکافت، جنازه دختر پیامبر را پیدا خواهیم کرد، بر او نماز خواهیم خواند و دوباره… خبر به على رسید. همان على که تو گاهى از حلم و سکوت و صبوری‌اش در شگفت و گاهى گلایه‌مند می‌شدى، از جا برخاست، همان قباى زرد رزمش را بر تن کرد، همان پیشانى بند جهاد را بر پیشانى بست، شمشیرى را که به مصلحت در غلاف فشرده بود، بیرون کشید و به سمت بقیع راه افتاد. تو به یقین دیدى و بر خود بالیدى اما کاش بر روى زمین بودى و می‌دیدى که چگونه زمین از صلابت گامهاى على می‌لرزد.
وقتى به بقیع رسید، بر بالاى بلندى ایستاد ـ صورتش از خشم، گداخته و رگهاى گردنش متورم شده بود ـ فریاد کشید:
ــ واى اگر دست کسى به این قبرها بخورد، همه‌تان را از لب تیغ خواهم گذراند.

 گفتند:
ــ اى ابوالحسن بخدا که نبش قبر خواهیم کرد و بر جنازه فاطمه نماز خواهیم خواند. على از بلنداى حلم فرود آمد و گفت: دیدید از حقم صرفنظر کردم، از مثل شما نترسیدم، ترسیدم که مردم از اصل دین برگردند، مأمور به سکوت بودم، اما در مورد قبر و وصیت فاطمه نه، سکوت نمی‌کنم، قسم بخدایى که جان على در دست اوست اگر دستى به سوى قبرها دراز شود، آن دست به بدن باز نخواهد گشت، زمین را از خونتان رنگین می‌کنم.

على، شوى باصلابت تو رهایشان کرد و آنها سرافکنده به لانه‌هایشان برگشتند و کودکانى که در آنجا بودند چیزهایى را فهمیدند که پیش از آن نمی‌دانستند… راستى این صدا، صداى پاى على است. آرام و متین اما خسته و غمگین. از این پس على فقط در محمل شب با تو راز و نیاز می‌کند. من لب ببندم از سخن گفتن تا على بال بگشاید بر روى مزار تو.

فرازی از  کشتی پهلو گرفته – سیدمهدی شجاعی.

نوشته شده در تاریخ:جمعه ۲۸ دی ۱۳۹۷ ساعت ۱۰:۰۵ب.ظ

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

نظر سنجی

به نظر شما آیا حضور مسئولین کشوری در منظقه می تواند در راستای توسعه مفید باشد؟

Loading ... Loading ...
آخرین اخبار پربازدیدترین